اما قصه تصادفی که میخواهم امروز برایتان نقل کنم، واقعاً عجیب است و عُمراً تا به حال مانند آن را شنیده باشید. آن بعدازظهر شوم در جاده طرق آقای حسن روبندفروش تازه صاحب یک تاکسی «دکاو» (۱) صفرکیلومتر شدهبود؛ البته نه به صورت نقد، با قرض و قوله و قسط. او از آن آدمهای زحمتکشی بود که صبح تا شب میدوید تا بتواند زندگی خودش و چند سر عائله را با پول حلال تأمین کند. ماجرای عجیب و البته دردناک حسنآقا، عصر روز جمعه اتفاق افتاد؛ ساعت ۱۶:۳۰ روز ۲۱ خرداد سال ۱۳۴۴.
از آنجا که طبق گزارش روزنامه خراسان، او در این روز و ساعت، با خودرو صفر کیلومترش به سمت رباط طرق میرفت تا اهل و عیال را از آنجا به مشهد بیاورد، به احتمال زیاد، حسنآقا بچه طُرُق بودهاست. القصه، در آن روزگار، رُباط طرق، هفت کیلومتر از مشهد فاصله داشت و جاده آن، درست از کنار فرودگاه مشهد میگذشت؛ فرودگاهی که با وجود گذشت ۱۴ سال از تأسیس آن در ۱۳۳۰ ش، هنوز فاقد تجهیزات کافی بود و البته، مایه دردسر اهالی منطقه طرق و نواحی همجوار. از بخت بد و در اتفاقی نادر، لحظه عبور تاکسی حسن روبندفروش از جاده مجاور فرودگاه، با زمان فرود هواپیمای غولپیکر ارتش که ظاهراً نمایندگان مجلس آن وقت را برای جلسهای به مشهد میآورد، تلاقی کرد.
حسن آقا که ظاهراً به سر و صدای هواپیما عادت داشت، ابتدا بیخیالی طی کرد و پایش را روی پدال گاز فشار داد، تا هر چه زودتر از این منطقه عبور کند؛ اما هواپیما بیخیال او نشد! خبرنگار خراسان گزارش دادهاست: «هواپیمای مزبور هنگام نشستن روی باند فرودگاه، قسمت پایین طرف راست هواپیما (چند متر عقبتر از موتور دوم طرف راست) به سقف تاکسی مزبور میگیرد.» خلبان در حرکتی ناشیانه، ارتفاع استاندارد را هنگام فرود رعایت نکرده بود و به همین دلیل، قبل از آنکه به محوطه فرودگاه و باند آن برسد، در ارتفاع دومتری زمین قرار گرفت و البته، چون اطراف فرودگاه حصاری نداشت، راحت خودش را به تهِ باند رساند؛ غافل از اینکه تاکسی آقای روبندفروش، زیر بار سنگین هواپیما خرد شد!
احوال درهم ریخته راننده طبق گزارش خراسان، هواپیما به دلیل سنگینی و بزرگی آسیبی ندید، اما سقف تاکسی «دکاو» حسنآقا قیچی و به دلیل فشار هوای موتور هواپیما، بدنه خودرو چندمتر به عقب پرتاب شد. اقبال آقای روبندفروش بالا بود که تعدادی از مأموران فرودگاه و رهگذران، حادثه را دیدند و به کمک او شتافتند. وی به بیمارستان سوانح مشهد منتقل شد و تحت عمل جراحی قرار گرفت. استخوانهای سر و سینهاش شکسته و از همه بدتر، یکی از چشمهایش به دلیل ضربه سنگین به سر، آسیب دیدهبود. نکته جالب توجه اینجاست که بهرغم خاص بودن خبر، روزنامهها اقدام به انتشار آن نکردند و پنج روز بعد از حادثه بود که این خبر، در صفحه دو روزنامه خراسان، با عکس و تفاصیل انتشار یافت.
احتمال دارد تصادف تاکسی با هواپیما ی نظامی حامل مسافران حکومتی، باعث این تأخیر بودهباشد. ظاهراً طبق وعده مسئولان قرار بود خسارت ناشی از حادثه، به حسنآقا پرداخت شود، اما تا زمان تنظیم گزارش روزنامه خراسان، خبری از پرداخت خسارت نشدهبود و به همین دلیل، خبرنگار در انتهای مطلب، با اشاره به وضعیت مالی راننده تاکسی، از مسئولان امر خواست تا هرچه سریعتر خسارت را بپردازند.
اینکه آیا حسنآقا که بعد از این ماجرا، با نام «حسن طیاره» مشهور شد، توانست خسارت خود را بگیرد و اینکه فرجام وی چه شد، موضوعی است که ما از آن بیخبر هستیم و البته، چشم به راه اخبار و اطلاعات شما خوانندگان عزیز خراسان، برای کشف حقایق بیشتر؛ اما هیچ چیز مانع از آن نمیشود که تصادف تاکسی و هواپیما را در مشهد، عجیبترین و نادرترین تصادف قرن بنامیم.
مصاحبهای با این راننده مشهدی انجام شده که در ادامه میخوانید:
روبه روی مردی نشسته ایم که سومین تاکسی دار مشهد است و نیمه مهرماه امسال دقیقا ۸۰ساله میشود، اما بهانه ما برای آمدن به خانه محمدحسن روبندفروش چیز دیگری است؛ اتفاق نادری که نیم قرن پیش، رخ داد. تصادف هواپیما با تاکسی.
ماجرا از این قرار است؛ تصادف یک هواپیمای C ۱۳۰ ارتش شاهنشاهی با تاکسی دکاوه به شماره۱۱۹۷. دنبال تاریخ دقیق وقوعش هم که باشید، میرسید به چنین روزهایی در ۵۰ سال پیش. حالا، اینجا خانه مردی است که بیش از آنکه او را به محمدحسن روبندفروش بشناسند، به «حسن طیاره» میشناسند؛ آن هم به دلیل سانحهای که تنها قهرمانش اوست؛
محمدحسن روبندفروش در ساعت ۱۶ آن جمعه برای آوردن خانواده اش از «رباط طرق» واقع در هفت کیلومتری شهر مشهد در جاده نخریسی در حال رانندگی بوده است که با هواپیمای غول پیکر ارتش شاهنشاهی تصادف میکند. گویا قسمت پایین طرف راست هواپیما (چند متر عقبتر از دومین موتور طرف راست) هنگام نشستن روی باند فرودگاه به سقف تاکسی او میگیرد و راننده تاکسی و خودرویش که تنها وسیله امرار معاش بود، به شدت صدمه میبینند به طوری که بلافاصله راننده بی هوش میشود و ۳۱ روز در کما به سر میبرد.
در اثر آن تصادف، چشم چپ راننده نابینا و دست راستش بی حرکت میشود و همه دندان هایش (به غیر از یکی که ضربه وارده آن را به سمت بینی اش منحرف میکند)، میشکنند و سرمایه مالی اش نیز که همان تاکسی بود از بین میرود.
محمدحسن روبندفروش چه زمانی و کجا به دنیا آمد؟
۱۵مهر ۱۳۱۴ در محله عنصری مشهد به دنیا آمدم. پدر و مادرم یزدی بودند؛ مادرم «زارچ»ی و پدرم اردکانی بود. ما هفت برادر و دو خواهر بودیم. البته همه ما سعادت داشتیم که در کوچه کربلای مشهد متولد شویم.
کوچه کربلا؟
بله، منزل پدری من ابتدا مقابل گل کاری آب بود. به دلیل اینکه روسها آنجا آب کشیده بودند به این نام معروف بود. وقتی منزلمان را خراب کردند ما رفتیم کوچه دراز یا کوچه کربلا. من سه روزه بودم که آن حیاط را هم خراب کردند. بعد از ۲۷روز از تخریب خانه مان یعنی وقتی که ۳۰روزه بودم، ادامه خیابان تهران را کشیدند و با این کار، قبرستان عیدگاه که در مسیر خیابان کشی بود، تخریب شد.
پس کودکی شما در آنجا گذشته است؟
بله، در زمان روسها پنج، شش ساله بودم که داخل حرم توپ انداختند. خاطرم هست شش، هفت ساله بودم که با تعدادی از هم سن وسالان میرفتیم مارکهای سربی که کنار نردههای بیمارستان امام رضا (ع) میزدند را با سنگ میشکستیم و میریختیم داخل پیراهنمان و به ریخته گرها میفروختیم. هر وقت این سربها را جمع میکردیم همه تنمان زخم میشد.
جوانی شما چطور گذشت؟
من پسر بزرگ بودم و به همراه برادرم، خواهرها و برادرهایمان را سرآوری میکردیم. به علاوه با وجود اینکه خودم درس نخواندم، پنج برادر و دو خواهرم را سواددار کردم. کنار کنسولگری سابق روس (کنسولگری فعلی پاکستان) مغازه ساندویچی بود که الان آنجا طلافروشی است. به همراه دوستانم میرفتیم آنجا و نفری هفت تا ساندویچ کالباس میخوردیم.
از چه زمانی پشت فرمان نشستید؟
از قبل از سربازی؛ یعنی در سال ۱۳۳۶ بدون گواهی نامه پشت ماشین مینشستم. برای اینکه بتوانم گواهی نامه بگیرم، رفتم سربازی.
آن سالها آزمون عملی گواهی نامه خیلی سخت بود؟
بله، به همین دلیل گرفتن گواهی نامه خیلی طول میکشید.
کجا آزمون دادید؟
در بوستان ملت که قبلاپارک آریامهر بود.
سربازی هم رفتید؟
دو نفر به نامهای غلامرضا مدالی و رشتی پاسبان بودند که پنج یا ۱۰ تومان حق حساب میگرفتند و سربازها را از رفتن به خدمت سربازی معاف میکردند.
آقامیرزا هم برای معاف شدن من به آن دونفر ۳۵ تومان پول داده بود. یک روز که پشت دستگاه تراشکاری مشغول کار بودم ماموران آمدند و من را بردند. گویا اشتباهی رخ داده بود و آقامیرزا هم برای مسافرت در یزد بود. ماجرا این طور بود که وقتی فامیل من را پرسیده بودند به اشتباه روغن فروش ثبت کرده بودند. خلاصه یک سال از دامادی من گذشته بود که گفتند روغن فروش معاف شده و شما باید بیایید خدمت. این طور شد که سالهای ۱۳۳۶ تا ۱۳۳۸ را در خدمت سربازی بودم و وقتی از خدمت برگشتم معصومه دو ساله بود.
شما قبل از رانندگی شعربافی، آهنگری و تراشکاری کردید؟
درست است. بعد از تصادفم با هواپیما، من در مدت چهار سال، بیشتر از صد تا آمپول پنی سیلین زدم. پشت کمرم در اثر آمپولهای زیادی که به من تزریق شده بود، ورم کرده بود. یک آمپول زن ترکی بود که به «طلوع آمپول زن» معروف بود. «طلوع آمپول زن» همیشه کیف دستش بود و برای تزریق هر آمپول پنج قران میگرفت. بعد از تصادف و نامه نگاریهای من به مسئولان، نمایندگان مجلس مبلغ پنج هزار تومان به من دادند که همه را فقط دادیم به آمپول زن؛ و دیگر؟
آب قنات گناباد از کوهسنگی به حوض برجی میرسید. وقتی که حوض پر میشد مسیر ورود آب را مسدود میکردند تا دیگر آب وارد حوض نشود. داخل حوض برجی ۳۷، ۳۸عدد پله نامنظم داشت که افراد باید روی آخرین پلهای که آب از سطح آن پایینتر بود، میایستادند تا بتوانند آب بردارند. به همین دلیل خیلی از افراد جرئت نمیکردند در آن شرایط وارد آب انبار شوند و آب بردارند. گاهی حدود یک ماه آب داخل حوض میماند؛ طوری که موجودات ریزی در آب پدیدار میشدند و برای مصرف باید آب را از توری ریزی عبور میدادیم. من و پدرم و هفت بنای دیگر داخل آب انبار را خاک برداری و پلههای حوض برجی را بازسازی کردیم و در پایین حوض شیر آب گذاشتیم.
شما سومین تاکسی دار مشهد هستید. چطور تاکسی خریدید؟
تا آن زمان دو تاکسی در مشهد شماره شده بود که من نمره سوم درشکه را خریده و روی تاکسی ثبت کردم. شماره اش ۱۹۹ بود.
نمره درشکه؟
بله، هرکس که متقاضی تاکسی بود باید نمره درشکه را از شهرداری میخرید و روی تاکسی میزد. یعنی باید یک درشکه از رده خارج میشد تا یک تاکسی جایگزینش شود.
تاکسیها چطور، آنها تعویض نمیشدند؟
چرا، هر تاکسیای که سه سال کار کرده بود را به اداره راهنمایی و رانندگی که در خیابان آبکوه بود، میبردند و سقفش را میبریدند و از رده خارج میکردند.
عجب قانون خوبی!
بله، مثل الان نبود که با یک ماشین، ۵۰ سال کار کنند!
آن موقع چه خودروهایی بود؟
موسکویچ، موسکوا (ژاپنی بود)، پابدا، هیلمن، واکسال کارلتن، خودروهای آستین (۲۸ خودرو در این رده قرار داشتند مثل آستین ای۴۰ اسپورت، آستین الرگو و...)، داستون (تبدیل شد به پیکان) و؛ و شما هر سه سال یک بار با یک ماشین کار میکردید؟
بله، من با همه اینها رانندگی کردم.
خودرو اول شما چه بود؟
موسکویچ بود، نمره درشکه را زدم روی موسکویچ. بعد از آن موسکوا، پابدا، بنزهای۱۹۰، بنزهای۱۸۰، بنزهای۲۲۰ و... گرفتم.
شماره درشکه را چند خریدید؟
نمره درشکه را ۷۰ تومان از شهرداری خریدم. این را هم بگویم که آن اوایل به درشکهها فایتون میگفتند.
این خودروها در کجا کار میکردند؟
بنزها در خط نیشابور کار میکردند. این خط برای داداشم بود، سرویس لاله.
شنیده بودم سالها پیش، هواپیمایی در انتهای خیابان نخریسی با خودرویی تصادف کرده است، واقعا راننده آن خودرو شما هستید؟
بله، من پشت فرمان در حال رانندگی بودم که هواپیما از بالای داشبورد تاکسی ام عبور کرد.
چه وحشتناک.
دقیقا همین طور است. جاده فرودگاه را روی مرگ من (!) بعد از آن حادثه عجیب کشیدند.
چطوری این کار را کردید؟
تاکسی داشتم، یک دکاوه مشکی رنگ بود. در انتهای جاده نخریسی بودم که آن هواپیما برای فرود خیلی زود ارتفاعش را کم کرده بود که با من تصادف کرد.
بعد از آن تصادف چه شد؟
هواپیما، ماشین را که به آهن پارهای تبدیل شد پرت کرده بود در جوی آب و من هم که بی هوش شده بودم، انداخته بود به طرف دیگر. در اثر آن تصادف ۳۱ روز در کما بودم و چشم چپم نابینا شد. به علاوه یکی از دست هایم از سه قسمت شکست و خیلی آسیبهای شدید دیگر.
گویا هواپیمای شاهنشاهی بوده؟
بله، هواپیمای C ۱۳۰ ارتش شاهنشاهی که بسیار غول پیکر بود.
مسافرهایش چه کسانی بودند؟
۶۳ نفر از نمایندگان مجلس شورای ملی به همراه همسرانشان. همچنین ۸۰۰ خروار موتور ارابه و اسبابهای هواپیما و میل لنگ و... بار داشت.
خانواده تان چطور از تصادف شما باخبر شدند؟
دایی ام در نیروی هوایی بود. وقتی باخبر شده بود آمد سر صحنه تصادف.
یعنی دایی شما جزء اولین کسانی بود که شما را در آن وضعیت دید؟
بله و وقتی متوجه شده بود تاکسی داری که تصادف کرده من هستم، به خواهرش (مادرم) زنگ زده بود که حسن با هواپیما تصادف کرده است.
بعد از تصادف، شما را به کدام بیمارستان بردند؟
مریض خانه سوانح که در خیابان دانش بود.
دقیقا کجا؟
بیمارستان امداد بود. الان نیست، همه را جمع کردند یعنی بعد از آن اتفاقی که برای من افتاد، جمع شد.
چه اتفاقی؟
مسئولان بیمارستان فکر کرده بودند من مردم و من را زیر یکی از تختهای بیمارستان انداخته بودند.
واقعا؟
بعد از سانحه، وقتی دکتر شفیع امینی، یکی از مسافرهای هواپیما، برای عیادتم به بیمارستان آمده بود، من را در آن وضعیت و در زیر تخت دیده بود که هنوز قفسه سینه ام بالاو پایین میرفته و گفته بود این چه بیمارستانی است؟!
یعنی دکتر شفیع امینی علائم حیاتی را در شما دیده بود؟
بله، او همان جا ۲۰۰ تومان داده بوده تا از سرم سازی رازی در خیابان احمدآباد سرم بگیرند و سریع به من وصل کنند. بعد هم دستور داد به بیمارستان امام رضا (ع) منتقلم کنند. در اصل او جان من را نجات داد وگرنه که بین مردهها افتاده بودم.
در بیمارستان امام رضا (ع) وضعیت تان چطور بود؟
در آنجا ۳۱ روز بی هوش بودم که مرحوم خانمم از من مراقبت میکرد. بعد از به هوش آمدنم هم حتی نمیتوانستم غذا بخورم، خانمم با شیشه پستانک مقداری مایعات به من میخوراند.
مدتی که شما در بیمارستان بستری بودید، چه کسی پیگیر کارهایتان بود؟
صادق، برادرم.
او چطور کارها را پیگیری میکرد؟
برای همه نامه مینوشتیم؛ رئیس مجلس شورای ملی، نخست وزیر و.
پس خیلی نامه نوشتید؟
نامههای ما خیلی بود. دیگر همه کاغذها را ریزریز کردم.
خسته شدید؟
تقریبا، یکی از همسایه هایمان میگفت «نامههای شما را در آب میاندازند».
یعنی هیچ کدام به دست مسئولان نرسیده است؟
چرا، ولی گویا کارمندهای شرکت پست هم خسته شده بودند و وقتی متوجه میشدند نامه از طرف من یا برادرم است، آن را رد نمیکردند.
نامهها را از کجا پست میکردید؟
پستخانه واقع در خیابان ارگ.
وقتی متوجه شدید نامه هایتان ارسال نمیشود، چه کار کردید؟
حرکت کردیم رفتیم تهران. پنج تومان پول داشتیم که راه افتادیم. از طریق شرکت دایی ام، حاجی قفلی گاراژدار رفتیم.
در تهران کجا رفتید؟
فکر کنم رفتیم مجلس. ما از خلبان شکایت داشتیم، ولی آنها گفتند ما نمیتوانیم به سپهبد خاتمی بگوییم علیه خودش اقدام کند.
چطور؟
خلبان هواپیما با سپهبد خاتمی نسبت داشت.
شما دقیقا به چه چیزی شکایت داشتید؟
خلبان تخلف کرده بود. او باید حداقل ۵۰، صد متر بعد از جاده فرود میآمد. ضمن اینکه درحالی که تصدیق دو شخصی نداشت، پرواز یک به او داده بودند.
محل دقیق برخورد هواپیما با تاکسی شما کجا بود؟
محل فعلی وزارت راه. هواپیماها انتهای جاده نخریسی فرود میآمدند.
آن موقع قصد داشتید کجا بروید؟
میرفتم رباط طرق دنبال زن و بچه ام.
بالاخره پرونده شما چه زمانی به جریان افتاد؟
بعد از اینکه ما رفتیم پیش سپهبد خاتمی، پرونده را به جریان انداختند. ولی دادسرا، ما را شش تومان جریمه کرد و انداخت زندان.
جریمه؟ زندان؟!
گفتند شما چراغ قرمز را رد کردی، در صورتی که اصلاآنجا چراغ نداشت.
آن دو نفرکه نامشان پای نامه هاست، چه کسانی هستند؟
مرحوم جعفریان و میخ چی، جزء ماشین دارهای مشهد بودند. بعضی نامهها را آنها مینوشتند.
تاکسیای که با آن تصادف کردید چه زمانی وارد شدند؟
دکاوهها با فولکسها آمد.
بعد از همه بنزها؟
بله، بعد از آن هم بی ام وهای ۲۲۰ آمد.
پس شما کارمند تاکسی رانی بودید؟
از سربازی که آمدم، کارمند تاکسی رانی بودم، ولی بعد از آن تصادف، چون یک چشمم نابینا شد تصدیق یک راهنمایی را به من ندادند و با همان گواهینامه دو شخصی و با یک آینه اضافهتر در جلو پدالها رانندگی کردم.
بعد از تصادف، تاکسی تان چه شد؟
تا چند سال افتاده بود در گاراژ اطلس.
ممکن است برای خیلیها این سوال به وجود بیاید که بالاخره در سانحه تصادف شما طلبکار شدید یا بدهکار؟
در قضیه هواپیما ما بدهکار شدیم. ما را زندانی کردند با روزی شش تومان جریمه. دو ساعت در زندان بودم تا برادرم و یک نفر دیگر آمدند شش تومان را دادند و ما را بیرون آوردند.
شما برای پیگیری فقط در مشهد این طرف و آن طرف میرفتید؟
برای پیگیری یکی از نامههایی که به مسئولان مینوشتیم، به تهران هم رفتیم. وقتی سوار آسانسور شدیم، آنجا گیر کردیم. تا آن زمان آسانسور سوار نشده بودیم و روش استفاده از آن را نمیدانستیم. آسانسور به گونهای بود که باید در آن را میبستیم و بعد کلید مربوطه را فشار میدادیم، ولی ما همچنان که در باز بود کلیدها را فشار میدادیم و آسانسور دائم میرفت بالاو میآمد پایین!
خلاصه با راهنمایی یک نفر، برادرم دست من که یک چشمم نابینا بود را گرفت و با گفتن یک، دو، سه به اندازه قد یک آدم پریدیم پایین. بعد که پریدیم یک صدایی از داخل آسانسور آمد که «آسانسور درست شد!».
زمانی که راننده تاکسی بودید، کار دیگری هم انجام دادید؟
سالهای اولی که من با تاکسی کار میکردم، تعدادی دزد بودند که به عنوان مسافر سوار تاکسیها میشدند و مقصدشان را خارج از شهر میگفتند. وقتی به خارج از شهر میرسیدند، راننده را به درخت میبستند و با تاکسی او فرار میکردند. یک بار، دزدی را از جیم آباد گرفتم. من آهنگر بودم و دستهایی قوی داشتم. همین طور که در حال حرکت بودم در ماشین را باز کردم و دزد را کشیدم داخل ماشین. از جیم آباد تا طرق در ماشین باز بود و او را میکشیدم. وقتی تحویلش دادم آب از دهانش آویزان بود. لقب «حسن دزدبگیر» را به خاطر همین کارهایم رانندهها به من دادند.
البته تعدادی از این دزدها که به حبس ابد محکوم شده بودند، بعد از تاج گذاری ولیعهد به آنها عفو خورد و بعد از ۱۵ سال از زندان آزاد شدند. یک روز یکی از دزدهایی که آزاد شده بود به سراغم آمد تا احوالم را بپرسد! کت وشلوار دامادی تنم بود که آن قدر کتک خوردم که چیزی به تنم نماند.
گفتید یک چشمتان را امام رضا (ع) شفا داد. توضیح میدهید؟
بله، یک سلام دادم و یک چشمم را گرفتم.
ظاهرا اتفاقی که برایتان افتاد و جریانهای بعد از آن، در مرگ همسر اولتان بی تاثیر نبود؟
زنم به خاطر اتفاقهایی که برای من افتاد، مرد. پنج تا از بچه هایم که همه شان عروس و داماد شدند، از زن اولم هستند.
چرا همسرتان فوت کردند؟
بعد از آن تصادف سنگین به نوعی زندگی من از هم پاشید. خودم علیل شده بودم و خیلی توان کارکردن نداشتم و از نظر اقتصادی به شدت در مضیقه بودیم. زنم ۱۵ سال مریض بود که بالاخره به علت سرطان فوت کرد.
به یادش هستید؟
بله، خدا رحمتش کند.
سختترین لحظه زندگی تان چه زمانی بود؟
ما بعد از آن تصادف خیلی گرفتار شدیم؛ لحظههای نداری و بیچارگی سالهای بعد از تصادف هم ادامه داشت.
از اینکه این اتفاق زندگی تان را عوض کرده، ناراحتید؟
(جوابی نمیدهد).
آرزویی دارید که برآورده نشده باشد؟
من هیچ زیارتگاهی نرفتم. جز حضرت معصومه (س) در قم و امام رضا (ع) در مشهد که در زمان کوری رفتم.
منبع: شمانیوز
0 دیدگاه